بنام خدا
در مثنوی طاقدیس (ملااحمدنراقی) آمده که : میرفندرسکی از بلاد هند می گذشت. به شهری رسید که همه مردمش بت پرست بودند. بین او و بزرگان شهر از برهمنان و بت پرستان مباحثات زیادی در باب اعتقاد و دین درگرفت. در آخر بزرگ برهمنان گفت : همه صحبتهای شما بر پایه منطق بود، اما حق بر پایه واقعیت است و اگر حرف شما و دین شما بر حق است، چرا تنها مسجد مسلمانان شهر، با گذشت چند دهه از ساخت آن، رو به ویرانی نهاده و ترک بر ساخت آن وارد آمده، اما بتخانه ما صدها سالست که پابرجاست. این نشان از حقانیت ما دارد و
بقیه هم که دستاویز خوبی بدست آورده بودند، شروع کردند به پروراندن این سخن و گشودن زبان طعن به میر.
میر در پاسخ گفت: اتفاقاً درست همینست، چرا که اسمی در مسجد مسمانان خوانده شود، که کوه در تجلی تاب ان نیارد و دریاهای خروشان تحمل نتوانند آورد، چه برسد به خشت و گل مسجد، اما در بتخانه شما این اسم بزرگ و این معبود قهار خوانده نمی شود.
بزرگ برهمنان بلافاصله گفت، اگر اینچنین است، بیا اینجا و هر چه خواهی اسم خدایت بیاور و سجاده بگشا و عبادت کن.
میر ، دل به ایزد یکتا داد، بر غیرت حق اعتماد کرد. بناگاه بر او الهام شد که مترس و عصایت بینداز(اشاره به داستان حضرت موسی). پس بانگ زد بر برهمن که فردا موعد ما و شماست.
به بتخانه بیایم و نام خدا را به شما بنمایانم.
پس به خلوتی روی آورد و با خدا شروع به مناجات کرد که ای خالق بی نیاز، من را چه به بت شکنی؟ من هنوز اسیر بت نفس خویشم. آنچه وعده دادم با تکیه بر توحید تو بود و غیرتت. خود به من الهام کردی که بگویم. من هیچ هیچم و خود راه بنمای که خود دانی... تا به صبح مشغول مناجان و تضرع و گریه و زاری با حق بود.
پس صبح به سوی بتکده روان شد و همه مردم شهر در گرداگرد آن جمع بودند. پس با ذکر خدا بر لب و یاد او در دل وارد شد . بر روی پشت بام آن رفت و شروع کرد به گفتن اذان. تا گفت الله اکبر، لرزه ای در همه شهر در گرفت و همه، از کوچک و بزرگ، بی اختیار الله اکبر بر زبانشان جاری شد. حتی کودکان شیرخوار و چهارپایان وگاو وگوسفندها.
اذان را به اتمام رساند و داخل بتخانه شد. سجاده را گشود وبه نماز ایستاد. تا دستها را بالا برد و تکبیر گفت، شنید که در و دیوار وبتها و زیور آلات و همه و همه، با او الله اکبر می گویند و
زمین و ستونها در حال لرزش است. با عجله به بیرون دوید.
بناگاه، کل ساختمان فرو ریخت، همه بتها، زیور آلات و... به صورت گردی در آمد و به باد سپرده شد و هیچ نشانی از بت و بتخانه برجای نماند.
آنگاه بود که همه مردم شهر، به یکجا بر گذشته باطل خود تاسف خوردند و نوای توحید
در شهر طنین انداز شد.(پایان حکایت).

.....................................................................

یک حدیث هم دیدم که حیفم میاد براتون نقل نکنم :


امام على علیه السلام : چیزى را مى‏گویم که پیش از این به کسى نگفته‏ام. روزى از پیامبر صلی الله علیه و آله خواستم که براى من آمرزش بخواهد. فرمود: «مى‏کنم». پس برخاست و نماز گزارد و چون دستانش را به دعا بلند کرد، گوش فرا دادم، شنیدم که مى‏فرماید: «خدایا، به حقّ على نزد تو، على را بیامرز!».
گفتم: اى پیامبر خدا! یعنى چه؟ فرمود: «آیا نزد خدا کسى گرامى‏تر از تو هست که با او به خدا شفاعت جویم؟!». (شرح نهج‏البلاغة: ٢٠/٣١٦/٦٢٥.)

حالا یا علی مدد