بنام خدا
باران می بارد...
و من هنوز خمار بارش چشمان تو ام...
رگبار التهابی که بر تک تک سلولهای تبدارم، بتابد...

عیدت گل، بهارت سبز...
که حیات، هر صبحگاه، از بستر تو طلوع میکند...

تا که عشقت مطربی آغاز کرد              گاه چنگم، گاه تارم روز و شب...            

تا باد، چنین بادا....