سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا در بتخانه

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 84/9/5 11:42 صبح

بنام خدا
در مثنوی طاقدیس (ملااحمدنراقی) آمده که : میرفندرسکی از بلاد هند می گذشت. به شهری رسید که همه مردمش بت پرست بودند. بین او و بزرگان شهر از برهمنان و بت پرستان مباحثات زیادی در باب اعتقاد و دین درگرفت. در آخر بزرگ برهمنان گفت : همه صحبتهای شما بر پایه منطق بود، اما حق بر پایه واقعیت است و اگر حرف شما و دین شما بر حق است، چرا تنها مسجد مسلمانان شهر، با گذشت چند دهه از ساخت آن، رو به ویرانی نهاده و ترک بر ساخت آن وارد آمده، اما بتخانه ما صدها سالست که پابرجاست. این نشان از حقانیت ما دارد و
بقیه هم که دستاویز خوبی بدست آورده بودند، شروع کردند به پروراندن این سخن و گشودن زبان طعن به میر.
میر در پاسخ گفت: اتفاقاً درست همینست، چرا که اسمی در مسجد مسمانان خوانده شود، که کوه در تجلی تاب ان نیارد و دریاهای خروشان تحمل نتوانند آورد، چه برسد به خشت و گل مسجد، اما در بتخانه شما این اسم بزرگ و این معبود قهار خوانده نمی شود.
بزرگ برهمنان بلافاصله گفت، اگر اینچنین است، بیا اینجا و هر چه خواهی اسم خدایت بیاور و سجاده بگشا و عبادت کن.
میر ، دل به ایزد یکتا داد، بر غیرت حق اعتماد کرد. بناگاه بر او الهام شد که مترس و عصایت بینداز(اشاره به داستان حضرت موسی). پس بانگ زد بر برهمن که فردا موعد ما و شماست.
به بتخانه بیایم و نام خدا را به شما بنمایانم.
پس به خلوتی روی آورد و با خدا شروع به مناجات کرد که ای خالق بی نیاز، من را چه به بت شکنی؟ من هنوز اسیر بت نفس خویشم. آنچه وعده دادم با تکیه بر توحید تو بود و غیرتت. خود به من الهام کردی که بگویم. من هیچ هیچم و خود راه بنمای که خود دانی... تا به صبح مشغول مناجان و تضرع و گریه و زاری با حق بود.
پس صبح به سوی بتکده روان شد و همه مردم شهر در گرداگرد آن جمع بودند. پس با ذکر خدا بر لب و یاد او در دل وارد شد . بر روی پشت بام آن رفت و شروع کرد به گفتن اذان. تا گفت الله اکبر، لرزه ای در همه شهر در گرفت و همه، از کوچک و بزرگ، بی اختیار الله اکبر بر زبانشان جاری شد. حتی کودکان شیرخوار و چهارپایان وگاو وگوسفندها.
اذان را به اتمام رساند و داخل بتخانه شد. سجاده را گشود وبه نماز ایستاد. تا دستها را بالا برد و تکبیر گفت، شنید که در و دیوار وبتها و زیور آلات و همه و همه، با او الله اکبر می گویند و
زمین و ستونها در حال لرزش است. با عجله به بیرون دوید.
بناگاه، کل ساختمان فرو ریخت، همه بتها، زیور آلات و... به صورت گردی در آمد و به باد سپرده شد و هیچ نشانی از بت و بتخانه برجای نماند.
آنگاه بود که همه مردم شهر، به یکجا بر گذشته باطل خود تاسف خوردند و نوای توحید
در شهر طنین انداز شد.(پایان حکایت).

.....................................................................

یک حدیث هم دیدم که حیفم میاد براتون نقل نکنم :


امام على علیه السلام : چیزى را مى‏گویم که پیش از این به کسى نگفته‏ام. روزى از پیامبر صلی الله علیه و آله خواستم که براى من آمرزش بخواهد. فرمود: «مى‏کنم». پس برخاست و نماز گزارد و چون دستانش را به دعا بلند کرد، گوش فرا دادم، شنیدم که مى‏فرماید: «خدایا، به حقّ على نزد تو، على را بیامرز!».
گفتم: اى پیامبر خدا! یعنى چه؟ فرمود: «آیا نزد خدا کسى گرامى‏تر از تو هست که با او به خدا شفاعت جویم؟!». (شرح نهج‏البلاغة: ٢٠/٣١٦/٦٢٥.)

حالا یا علی مدد


نصیحت دوستانه

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 84/6/3 11:32 صبح

سلام خدمت همه عزیزانم. ببخشید که دیرگاهیست خدمت نمی رسم. ترافیک و ... خودتون بهتر میدونید که ...

شعر آقای زروئی نصرآباد خطاب به طنزنویس مقیم خارج، سید ابراهیم نبوی را جائی دیدم خوشم اومد، گفتم براتون بیارمش. این آقای طنزنویس، مدتی است که به وطن پشت کرده و ساز مخالفان این خاک آسمانی رو سر میده. اوس ابوالفضل عزیز در این شعر که ظاهراً قبل از مهاجرت آقای نبوی به خارج از کشور سروده شده، سعی کرده ، کمی به سبک شعرا و ادبای امروزی، ایشون رو نصیحت کنه.پیشاپیش از بعضی از الفاظ که در شعر آمده و حیفم آمد حذفش کنم، عذرخواهی می کنم، این از اقتضائات طنز است و خیلی بعید میدونم اهل نظر، خیلی به شاعر که سروده (و البته بنده که نقل کرده ام) خرده بگیرند.

خدمت‌ مستطاب‌ ذوالتکریم / حضرت‌ شیخ‌ سید ابراهیم‌
به‌ تو از جانب‌ تمامی‌ خلق / یک‌ «سلامٌ علیکم‌» از ته‌ حلق‌
یک‌ سلام‌ علیک‌ طولانی / سرش‌ این‌جا تهش‌ بریتانی‌
یک‌ سلام‌ قرین‌ به‌ سوز جگر / چون‌ سلام‌ شیوخ‌ بر منبر
بعد اظهار دوستی‌ و سلام / دارد این‌ بنده‌ چهار- پنج‌ کلام‌
تو که‌ در طنز صاحب‌نظری / مگر از کار ملک‌ بی‌خبری‌؟
طنز –گفتند- پایه‌ می‌خواهد / نقد پرمایه خایه می‌خواهد
در جهانی‌ که‌ مایه‌اش‌ سختی‌ است / خایه هم‌ از ادات‌ بدبختی‌ است‌
شد بسی‌ آدم‌ گرانمایه / کله‌ پا با هزار من‌ خایه
[صحبت‌ از خایه است‌ و شیرین‌ است / شعر تخمی‌ که‌ گفته‌اند این‌ است.]
تو در این‌ روزگار وانفسا / داخل‌ باغ‌ نیستی‌ چه‌ بسا
شده‌ در خطبه‌های‌ آدینه / هتک‌ اهل‌ قلم‌ نهادینه‌
فی‌المثل‌ شخص‌ اکبر گنجی / -گرچه‌ از حرف‌ بنده‌ می‌رنجی‌ -
می‏شود عاقبت هدر خونش / می گذارند دستکم کونش
 اکبر گنجی‌ آشنای‌ من‌ است / یار دیرین‌ و باوفای‌ من‌ است‌
می‌کنم‌ کیف‌ از نوشته‌ او / صبحت‌ تازه‌ و برشته‌ او
می‌نویسند - حیف‌، بعد عدم‌ / روی‌ گورش‌: «شهید راه‌ قلم»‌
آن‌ چنان‌ مرگ‌ و این‌ چنین‌ مرده / هر که‌ گفته‌ شهید گُه‌ خورده‌!

تو که‌ در نقد و طنز استادی / نه‌ که‌ از هفت‌ دولت‌ آزادی‌
می‌نویسی‌ در آریا و نشاط / تند و بی‌احتیاط‌ و با افراط‌
به‌ خیالت‌ که‌ توی‌ سوئیسی / که‌ خودت‌ دلبخواه‌ بنویسی‌
تو که‌ یک‌ دفعه‌ پنج‌- شش‌ هفته / چوب‌ در پاچه‌ات‌ فرو رفته‌
تو که‌ زندان‌ کشیده‌ای‌ اخوی / طعم‌ آن‌ را چشیده‌ای‌ اخوی
می‌رسد ناگهان‌ یکی‌ الکی / از همین‌ بچه‌های‌ ده‏نمکی‌
 می‌نماید تو را میان‌ گذر / امر معروف‌ و نهی‌ از منکر !
[آلت‌ فعل‌ او زبان‌ خوش‌ است / رویش‌ البته‌ یک‌ کمی‌ تُرُش‌ است‌
می‌شود بیخت‌ از زمین‌ کنده  / می‌روی‌ لای‌ دست‌ پوینده‌]

بود راننده‌ای‌ زمان‌ قدیم / شوفر خط‌ شوش - شابدولعظیم‌
در وصیت‌ نوشت‌ با فرزند / که‌ بیا بشنو از پدر این‌ پند
گر مسافر کند تو را تحسین / که‌ برو تندتر، نکن‌ تمکین‌
میل‌ دارد هر آدمی‌ لابد / که‌ رسد زودتر به‌ مقصد خود
تو به‌ گفتار خلق‌ گوش‌ نده / برو آهسته‌، گاز توش‌ نده‌ !
اسب‌ شد مبتلا به‌ جفتک‌ و گوز/ «شتر آهسته‌ می‌رود شب‌ و روز»
رفتم‌ آهسته‌ بنده‌ تا مادرید / تند رفت‌ آن‌ یکی‌ به‌ قم‌ نرسید

در کج فهمی گوید

خانمی دوستدار شعر و سرود/از قضا پیش بنده آمده بود
گفتمش بحث شعر شیرین است/ ویژگی های شعر خوب این است
محکم و آبدار و پابرجا/گرم و احساسی و بلند ورسا
خانم از  گفته های من رنجید/سرخ شد بعد آن که لب ور چید
گفت:ای بی حیا چه پررویی!/وصف [ک...] است این که می گویی!
هر کسی حرف را غنی و فقیر/می کند طبق میل خود تفسیر
بالاخص طنز را که هست مدام/پر از ایهام و نکته و ابهام
گر نویسی ز کفش و دمپایی/باز بر می خورد به یک جایی
شب نویسی ز آدمی مرده/صبح بینی به زنده برخورده

در مذمت‌ اهل‌ زمانه‌ فرماید

نشوی‌ شادمان‌ اگر گه‌گه / خلق‌ گویند به‌به‌ و چه‌چه‌
این‌ جماعت‌ که‌ شاد و خندانند / داخل‌ آدمت‌ نمی‌دانند
آن‌ که‌ می‌گفت‌ آفرین‌ پسرک / گوید - ار مبتلا شوی - «به‌ درک»
آن‌ که‌ گوید دم‌ فلانی‌ گرم / گوید آن‌ روز «باشه‌ دندش‌ نرم»
باشد اکنون‌ به‌ «نرخ‌ زر» ورقت / توی‌ زندان‌ قصر «کون لقت»!

در حکایت‌ شمس‌الواعظین که جان به در برد و رجوع به حکایت شیرین خایه‌

گفته‌ بودی‌ جناب‌ شمس‌ الوا  / -که‌ «عظین‌»اش‌ نشد در آن‌جا، جا-
چرت‌ و پرت‌ مرا پسندیده / به‌ افاضات‌ بنده‌ خندیده‌
خود ایشان‌ کنار دفتر  «توس»  / متهم‌ شد به‌ خائن‌ و جاسوس‌
حضرتش‌ وقت‌ آمدن‌ سرکار / شد مواجه‌ به‌ لشکر انصار
اندر آن‌ تنگنای‌ بیم‌ و امید / ریش‌ او هم‌ به‌ داد او نرسید
آن‌ یکی - یا یکی‌ از افرادش - / سرپایی‌ نمود ارشادش‌
زان‌ وقایع‌ اگر چه‌ جان در بُرد / لیکن‌ البته‌ چند مشتی‌ خورد
آن‌ برادر اگر چه‌ مشت‌ زدش‌ / کرد مردی‌ نزد به‌ جای‌ بدش‌
لطمه‌ اصلاً به‌ پایه‌اش‌ نزدند / هیچ‌ مُشتی‌ به خایه اش‌ نزدند
مانده‌ آن‌ مشت‌ هم‌ به‌ طالع‌ سعد / مطمئناً برای‌ دفعة‌ بعد
به چه دردی بگو که فی الغایه/می خورد سردبیر بی خایه؟!

درفواید خایه ولزوم محافظت از آن فرماید

مردمان را در این جهان فرزند/نیست چون خایه چیزی ارزشمند
مرد را در جهان ز خشک و ز تر /نیست چیزی ز خایه واجب تر
ران مرغ آیت لوندی اوست/«تخم» او رمز سربلندی اوست
پیش فرزانگان ز عصر حجر/دنبلان بوده از جگر بهتر
گر کنی همنشین با نخودش/ تره هم می رود به تخم خودش
هی به تخمت حواله دادی مفت/تخم اگر بشکند چه خواهی گفت؟
گر نخواهی رسد به بیضه خراش/حافظ بیضه ی حکومت باش!
                            ***
در اعتذار و ختم کلام فرماید
الغرض بنده خیر خواه توام/مخلص لطف گاه گاه توام
 «سین الف نون » مهربان منی/نورچشمی عزیز جان منی
یک کمی تند می روی گاهی/ور نه خوبی گلی ملی ماهی
شعر ما باعث مرارت شد/عذر می خواهم ار جسارت شد
بهر تعظیم می شود دولا/دوستدار صمیمی ات  «ملا»

ابوالفضل زرویی نصرآباد-پاییز ۱۳۷۸


موعد دیدار کجاست؟

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 84/2/3 11:53 صبح

بنام حق
...
آیا رهائی، همان بند بیکرانی است...
که خیالش هرشب، به رویاهای دل ما، سر میکشد؟
آیا، این، همانست؟
آیا باد، دارد بوی شهر شما را به مشامم میرساند؟
آیا این گنجشگان پرهیاهو، از چشمه های شهر شما
نوشیده اند؟
آیا این راه وهم انگیز، به آن دروازه های سبز میرسد؟

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش          آتش طور کجا موعد دیدار کجاست...

یا حق


خوش غیرت...

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 84/1/11 11:48 عصر

بنام خدا

سلام.

این شعر خوش غیرت، منو کشت... گفتم براتون بنویسم، پیام محبتی هم که هست...

من و تو خراب عشقیم، مگه نه؟

شایدم، تو خواب عشقیم، مگه نه؟

ای روزا چی رسم آدما شده؟

که رفیق ساده کیمیا شده...

یا علی مدد


از مهر

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 84/1/10 10:49 صبح

بإسمه تعالی
...آنگاه المیترا گفت با ما از مهر سخن بگو.
پس او سر برداشت و مردمان را نگریست، و سکوت آنها را فرا گرفت. و او به صدای بلند گفت :
هنگامی که مهر شما را فرا می خواند از پی اش بروید،
اگر چه راهش دشوار و ناهموار است.
وچون بالهایش شما را در بر میگیرند، وا بدهید،
اگر چه شمشیری در میان پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند.
و چون با شما سخن می گوید او را باور کنید،
اگر چه صداهایش رویاهای شما را بر هم زند، چنان که باد شمال باغها را ویران می کند.

زیرا که مهر در همان دمی که تاج بر سر شما می گذارد، شما را مصلوب می کند.
همچنان که می پروراند، هرس می کند.
همچنان که از قامت شما بالا می رود و نازکترین شاخه هاتان را که در آفتاب می لرزند، نوازش میکند، به ریشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند، فرود می آید و آنها را تکان می دهد.
شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد.
شما را می کوبد تا برهنه کند.
شما را می بیزد تا از خس جدا سازد.
شما را می ساید تا سفید کند.
شما را می ورزد تا نرم شوید.
و انگاه شما را به آتش مقدس خود می سپارد تا نان مقدس شوید،
بر خوان مقدس خداوند.
همه این کارها را مهر با شما می کند تا رازهای دل خود را بدانید، و با این دانش به پاره ای از دل زندگی مبدل شوید.

اما اگر از روی ترس فقط پی آرام مهر و لذت مهر باشید،
پس آنگاه بهتر آنست که تن برهنه خود را بپوشانید و از زمین خرمن کوبی مهر دور شوید،
و به آن جهان بی فصلی بروید که
در آن می خندید، اما نه خنده تمام را،
و می گریید، اما نه تمام اشک را.

مهر چیزی نمی دهد مگر خود را، و چیزی نمی گیرد مگر از خود.
مهر تصرف نمی کند و به تصرف در نمی آید، زیرا که مهر بر پایه مهر استوار است.

هنگامی که مهر می ورزید مگوئید "خدا در دل من است"، بگوئید "من در دل خدا هستم".
و گمان مکنید که می توانید مهر را راه ببرید، زیرا مهر، اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را راه خواهد برد.

مهر خواهشی جز این ندارد که خود را تمام سازد.
اما اگر مهر می ورزید و شما را باید که خواهشی داشته باشید، زنهار، که خواهشها اینها باشند:

آب شدن، چنان جویباری که نغمه اش را از برای شب می خواند.
آشنا شدن با درد مهربانی بسیار.
زخم برداشتن از دریافتی که خود از مهر دارید،
و خون دادن از روی رغبت و با شادی.
بیدار شدن در سحرگاهان با دلی آماده پرواز، و به جا آوردن سپاس یک روز دیگر برای مهرورزی.
آسودن به هنگام نیمروز و فرو شدن در خلسه مهر.
بازگشتن با سپاس به خانه در پسینگاهان.

و آنگاه به خواب رفتن با دعائی در دل برای کسانی که دوستشان می دارید، با نغمه ستایشی بر لب.

از کتاب "پیامبر"- نوشته جبران خلیل جبران-ترجمه نجف دریابندری