سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کشف جدید!

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 86/3/20 10:53 صبح

بنام او
چند وقت پیش برایم ثابت شد...
مطلب همین است که می گویم...
وفکر هم نمی کنم جز این باشد...

که :

فلسفه اصلی خلقتِ بادها...
این نیست که ابرها را حرکت دهند...
این نیست که در آغوش گلها، گرده افشانی کنند...
این نیست که موجهای کوه پیکر دریا را بسازند...

فلسفه اصلی خلقت باد،
یا بهتر بگویم، کمال بادها آنست که...
بر آبشار گیسوی دلبران بوزند
کمال آنها، افتادن در شکنج گیسوی دلبرانست...

آن وقت،
ارکان هستی،
به حرکت در می آید.


رامشگران! بنوازید ...

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 86/1/28 8:30 عصر

بنام خدا
نزدیک طلوع، وقتی راه همه ی کوچه ها به آسمان ختم میشود،
وقتی که هوای صبحگاهان، هنوز مست چشمک ستاره هاست...
یاد تو، دلم را می لرزاند و باز ...
این کوچه ها...
این کوچه ها که همه رویاهای شبانه مرا به شعر می سرایند...
باز، هم آوای کنسرت گامهای خسته ام شده اند ...
و هلال مشرقی، از روی بام کوهسار، پیش ابروان تو تعظیم میکند
رامشگران! بنوازید ...

خودنمائی ....

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 86/1/9 4:39 عصر

بنام خدا
چند روز قبل، شبکه دوم فیلمی داشت بنام "شی نو بی".
یه فیلم ازون خالی بندی های فوق العاده چینی ها که در حین مبارزه، پرواز می کنند و غیب میشوند و یهو دود و برگ از اطرافشون میریزه و دویست سیصد تا زنجیر و چاقو و دایره فلزی برنده و ... توی جیب و جدلشون پیدا میشه، که
خلاصه ذهن و فکر اکشن طلب و ماشینی مردمان امروزی رو به خودش مشغول میکنه و خود من هم، به همچنین.
یه علت اینکه میل کردم ببینم، توضیحات اولیه فیلم بود که کارشناس میگفت فیلمی است بیشتر عاشقانه تا اکشن و بر اساس یک رمان نوشته شده.
داستانش بطور خلاصه این بود که یه دختر و پسر جوان از دو قبیله مختلف عاشق یکدیگر بودند و از قضا هر دو رئیس گروههای مبارزه کننده این دوقبیله با هم شده بودند.
دو جمله از این فیلم، برای من به یاد ماندنی بود : یکی در اوایل فیلم که بحث در مورد تبعیت از ریاست قبیله بود و یکی به بقیه گفت :

ما باید در خدمت باشیم... اگه در خدمت کسی نباشیم، به هیچ دردی نمی خوریم....

و دومین جمله، زمانی بود که این دو عاشق دلداده مقابل یکدیگر قرار گفتند. یک صحنه فوق العاده بود.
قبل از اون، همه نیروهای دوطرف در مبارزات کشته شده بودند و نتیجه درگیری ها منتهی شده بود به نبرد میان این دو عاشق و معشوق که در ساحل دریا، روی لبه یک تپه شنی در ده بیست متری هم، روبروی هم ایستاده بودند.
مرد جوان، دختر را به شروع مبارزه فراخواند و دختر پس از تامل و درنگ، با خنجرش به سوی مرد حمله کرد، اما مرد جوان، از جای خود حتی حرکتی هم نکرد تا اینکه دختر به او رسید و خنجر دختر به سینه مرد فرو رفت.
جمله بیاد ماندنی دوم فیلم را مرد جوان در حالی که از سینه اش خون میریخت بر زبان آورد :

خیلی خوشحالم که به دست تو کشته شدم...

.......................
.......................
خدا یا شکرت که همه جا، خودت را نشون میدی...
خدایا شکرت که حتی توی فیلم اکشن چینی ها هم خودنمائی میکنی...
وقتی جمله اول را شنیدم، آمدی جلو چشمم که آهای، حواست هست که...
منظورش من بودما... اگه در خدمت من نباشی، به هیییییچ دردی نمی خوری... حواست باشه...

و وقتی جمله دوم را شنیدم، باز اومدی سراغم که :
آهای، حواست هست باید چطوری کشته بشی؟ به دست کی کشته بشی؟ به چه حالی باشی؟ هان؟
کاری کن خودم، به دست خودم بکشمت...
و تو اونوقت بگی : خیلی خوشحالم که...

خدایا... شکرت به خاطر همه چیز......

 


باران می بارد...

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 86/1/7 12:9 عصر

بنام خدا
باران می بارد...
و من هنوز خمار بارش چشمان تو ام...
رگبار التهابی که بر تک تک سلولهای تبدارم، بتابد...

عیدت گل، بهارت سبز...
که حیات، هر صبحگاه، از بستر تو طلوع میکند...

تا که عشقت مطربی آغاز کرد              گاه چنگم، گاه تارم روز و شب...            

تا باد، چنین بادا....