سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاش...

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 91/9/26 9:46 عصر

بنام خدا

آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاش...
باز آید و
خون ریزد و
بیداد کند... 
(اوحدی مراغه ای)


(: از طرف یک "محروم اینترنتی" سفارش شده این متن رو بذارم اینجا :) 


دلق مرقع های ما...

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 91/9/6 7:6 عصر

بنام خدا
حافظ فرمود :

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد...
...
راستی،
دلق مرقع های ما چیست؟
داشته های ما چیست؟
سرمایه های ما چیست؟
...
آیا چیزی داریم که پیر می فروشان، لااقل به بهای جامی از ما بخرد؟
آیا چیزی در چنته مان داریم،که پیر می فروشان حاضر باشد آن را بردارد؟


اینک این من که به پای تو درافتادم باز

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 91/4/10 5:52 عصر

 

...

همه می پرسند:

 

چیست در زمزمه مبهم آب؟

 

چیست در همهمه دلکش مرگ؟

 

چیست در بازی آن ابر سپید؟

 

روی این آبی آرام بلند

 

که تو را میبرد این گونه به ژرفای خیال...

 

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟

 

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

 

چیست در خنده جام؟

 

که تو چندین ساعت

 

مات و مبهوت به ان می نگری؟

 

نه به ابر ، نه به آب ، نه به برگ ، نه به این ابی آرام بلند

 

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

 

نه به این آتش سوزنده که لغزنده به جام ،

 

من به این جمله نمی اندیشم،

 

من مناجات درختان را هنگام سحر ،

 

رقص عطر گل یخ را با باد،

 

نفس پاک شقایق را در سینه کوه ،

 

صحبت چلچله ها را با صبح

 

نبض پاینده هستی را در گندم زار

 

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

 

همه را می شنوم، می بینم

 

من به این جمله نمی اندیشم

 

به تو می اندیشم

 

ای سرا پا همه خوبی

 

تک و تنها به تو می اندیشم

 

همه وقت

 

همه جا،

 

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

 

تو بدان این را تنها تو بدان

 

تو بیا

 

تو بمان با من تنها تو بمان

 

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

 

من فدای تو،

 

به جای همه گل ها تو بخند

 

اینک این من که به پای تو درافتادم باز

 

ریسمانی کن از آن موی دراز

 

تو بگیر

 

تو ببند

 

تو بخواه

 

پاسخ چلچله ها را تو بگو

 

قصه ابر هوا را تو بخوان

 

تو بمان با من تنها تو بمان

 

در دل ساغر هستی تو بجوش

 

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

 

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش...

 


ای نوبهار عاشقان

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 89/5/14 11:17 صبح

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ ها
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
بر سینه ها سیناستی بر جان هایی جان فزا
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

سوخته

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 88/2/30 10:45 صبح

بنام خدا

ای بهانه شعرهای گاه و بیگاهم
ای ترانه ی شبهای بیداری ام
ای نهان ترین نجواهای اشکبارم

اینک این من، این تو
زین بیشترم سوخته خواهی؟
این تو و این دل.


من چه دانم؟

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 87/7/22 8:46 عصر

مرا گوئی کرائی کرایی کرائی

من چه دانم

چه دانم چه دانم

چنین مجنون جرائی چرائی چرائی

من چه دانم

چه دانم چه دانم چه دانم

مراگوئی به این زاری که هستی

به عشقم چون بر آیی

من چه دانم چه دانم چه دانم

مرا گوئی چه می جوئی چه می جوئی دگر تو

ورای روشنائی من چه دانم

چه دانم چه دانم چه دانم

منم در موج دریاهای عشقت

مرا گوئی کجایی مرا گویی کجایی

کجایی من چه دانم چه دانم

مبدا


   1   2   3   4   5      >