بنام خدا

نامش همی نیارم بردن به پیش هر کس

گه گه به راز گویم، سرو روان من کو

در بوستان شادی هر کس گلی بچیند

آن گل که نشکنندش در بوستان من کو

هر کس به خانمانی دارند مهربانی

من مهربان ندارم نامهربان من کو

ای دوست
این روزها دلم خیلی هوائی تر شده...

باران اشکم می دود، وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گو این سخن، سوزش نباشد خام را

آخر چه کنم. یکی از دلداده های کهنه کار می گفت : این روزها بیشتر آفتابی میشی...

اومد لب بوم قالیچه تکون داد

 قالیچه گرد نداشت، خودشو نشون داد...

ولی حق با توست. اصلاً تو خودِ حقی. من کجا و عشوه های پنهانی؟  چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا ؟
پس همان به که دم نزنم. شاید رحمتت بجوش آید، برقی از منزلت بجهد و با خرمن مجنون دل افکار آن بکند که شاید.

یا حق مددی