بنام خدا
یادمه حدود 16 سال قبل، عروسی یکی از پسرخاله هام بود که خونه ما برگزار شد. خب ایشون روحانی هستند و طبعاً در اون جمع هم تعداد قابل توجهی روحانی حضور داشتند. یکی از حاضران اونجا یه لطیفه ای رو به مناسبت عروسی تعریف کرد که در ذهن من موند.
گفتند : یکبار در یه مراسم عروسی، یه بچه ای میاد داخل بخش مردونه و به یه حاج آقائی میگه، حاج آقا! خانمتون دم در با شما کار دارند. حاج آقا هم پا میشن میرن بیرون و بعد از چند دقیقه که برمی گردند، یکی از حضار، به شوخی میگه : حاج آقا! گونه شما یه کمی قرمز رنگ شده مثل اینکه... و حاج آقا، با عجله، با گوشه عباشون شروع می کنند به پاک کردن گونه...
................................................................
................................................................
روی پیشانی بعضی ها، جای بوسه خدا هست، چیزی که با گوشه هیچ عبائی هم پاک نمی شود، البته هر چشمی هم نمی تواند بیند. کاش که بشناسیم و قدر بدانیم.
به شعر زیبائی بر خوردم که ظاهراً از مرحوم اقبال لاهوری باشه :
نشود فاش کسی آنچه میان من و تست
تا اشارات نظر نامهرسان من و تست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و تست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمهی عشق نهان من و تست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و تست
این همه قصهی فردوس و تمنای بهشت
گفتوگویی و خیالی ز جهان من و تست
نقش ما گو ننگارند به دیباچهی عقل
هرکجا نامهی عشق است، نشان من و تست
سایه زآتشکدهی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و تست