سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سخت ترین افتادن...

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 86/6/5 5:55 عصر

بنام خدا
افتادن خیلی سخت است...
افتادن از قله کوه های مرتفع در قعر دره های تاریک، هولناک است...
افتادن از بلند ترین ساختمانها، و با سر به کف خیابان سقوط کردن، دردناک است...
اما نه به اندازه افتادن از چشمان تو...

اِلهى‏ اِنْ کانَتِ الْخَطایا قَدْ اَسْقَطَتْنى‏ لَدَیْکَ، فَاصْفَحْ عَنّى‏ بِحُسْنِ تَوَکُّلى‏ عَلَیْکَ ...
خدایا اگر خطاهایم مرا از نظرت انداخته‏، پس بدان اعتماد خوبى که به تو دارم از من درگذر ...
(غزل شعبانیه)

یا رسول الله مدد


کشف جدید!

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 86/3/20 10:53 صبح

بنام او
چند وقت پیش برایم ثابت شد...
مطلب همین است که می گویم...
وفکر هم نمی کنم جز این باشد...

که :

فلسفه اصلی خلقتِ بادها...
این نیست که ابرها را حرکت دهند...
این نیست که در آغوش گلها، گرده افشانی کنند...
این نیست که موجهای کوه پیکر دریا را بسازند...

فلسفه اصلی خلقت باد،
یا بهتر بگویم، کمال بادها آنست که...
بر آبشار گیسوی دلبران بوزند
کمال آنها، افتادن در شکنج گیسوی دلبرانست...

آن وقت،
ارکان هستی،
به حرکت در می آید.


رامشگران! بنوازید ...

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 86/1/28 8:30 عصر

بنام خدا
نزدیک طلوع، وقتی راه همه ی کوچه ها به آسمان ختم میشود،
وقتی که هوای صبحگاهان، هنوز مست چشمک ستاره هاست...
یاد تو، دلم را می لرزاند و باز ...
این کوچه ها...
این کوچه ها که همه رویاهای شبانه مرا به شعر می سرایند...
باز، هم آوای کنسرت گامهای خسته ام شده اند ...
و هلال مشرقی، از روی بام کوهسار، پیش ابروان تو تعظیم میکند
رامشگران! بنوازید ...

خودنمائی ....

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 86/1/9 4:39 عصر

بنام خدا
چند روز قبل، شبکه دوم فیلمی داشت بنام "شی نو بی".
یه فیلم ازون خالی بندی های فوق العاده چینی ها که در حین مبارزه، پرواز می کنند و غیب میشوند و یهو دود و برگ از اطرافشون میریزه و دویست سیصد تا زنجیر و چاقو و دایره فلزی برنده و ... توی جیب و جدلشون پیدا میشه، که
خلاصه ذهن و فکر اکشن طلب و ماشینی مردمان امروزی رو به خودش مشغول میکنه و خود من هم، به همچنین.
یه علت اینکه میل کردم ببینم، توضیحات اولیه فیلم بود که کارشناس میگفت فیلمی است بیشتر عاشقانه تا اکشن و بر اساس یک رمان نوشته شده.
داستانش بطور خلاصه این بود که یه دختر و پسر جوان از دو قبیله مختلف عاشق یکدیگر بودند و از قضا هر دو رئیس گروههای مبارزه کننده این دوقبیله با هم شده بودند.
دو جمله از این فیلم، برای من به یاد ماندنی بود : یکی در اوایل فیلم که بحث در مورد تبعیت از ریاست قبیله بود و یکی به بقیه گفت :

ما باید در خدمت باشیم... اگه در خدمت کسی نباشیم، به هیچ دردی نمی خوریم....

و دومین جمله، زمانی بود که این دو عاشق دلداده مقابل یکدیگر قرار گفتند. یک صحنه فوق العاده بود.
قبل از اون، همه نیروهای دوطرف در مبارزات کشته شده بودند و نتیجه درگیری ها منتهی شده بود به نبرد میان این دو عاشق و معشوق که در ساحل دریا، روی لبه یک تپه شنی در ده بیست متری هم، روبروی هم ایستاده بودند.
مرد جوان، دختر را به شروع مبارزه فراخواند و دختر پس از تامل و درنگ، با خنجرش به سوی مرد حمله کرد، اما مرد جوان، از جای خود حتی حرکتی هم نکرد تا اینکه دختر به او رسید و خنجر دختر به سینه مرد فرو رفت.
جمله بیاد ماندنی دوم فیلم را مرد جوان در حالی که از سینه اش خون میریخت بر زبان آورد :

خیلی خوشحالم که به دست تو کشته شدم...

.......................
.......................
خدا یا شکرت که همه جا، خودت را نشون میدی...
خدایا شکرت که حتی توی فیلم اکشن چینی ها هم خودنمائی میکنی...
وقتی جمله اول را شنیدم، آمدی جلو چشمم که آهای، حواست هست که...
منظورش من بودما... اگه در خدمت من نباشی، به هیییییچ دردی نمی خوری... حواست باشه...

و وقتی جمله دوم را شنیدم، باز اومدی سراغم که :
آهای، حواست هست باید چطوری کشته بشی؟ به دست کی کشته بشی؟ به چه حالی باشی؟ هان؟
کاری کن خودم، به دست خودم بکشمت...
و تو اونوقت بگی : خیلی خوشحالم که...

خدایا... شکرت به خاطر همه چیز......

 


باران می بارد...

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 86/1/7 12:9 عصر

بنام خدا
باران می بارد...
و من هنوز خمار بارش چشمان تو ام...
رگبار التهابی که بر تک تک سلولهای تبدارم، بتابد...

عیدت گل، بهارت سبز...
که حیات، هر صبحگاه، از بستر تو طلوع میکند...

تا که عشقت مطربی آغاز کرد              گاه چنگم، گاه تارم روز و شب...            

تا باد، چنین بادا....


بوسه ی خدا

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 85/6/29 12:14 عصر

بنام خدا

یادمه حدود 16 سال قبل، عروسی یکی از پسرخاله هام بود که خونه ما برگزار شد. خب ایشون روحانی هستند و طبعاً در اون جمع هم تعداد قابل توجهی روحانی حضور داشتند. یکی از حاضران اونجا یه لطیفه ای رو به مناسبت عروسی تعریف کرد که در ذهن من موند.
گفتند : یکبار در یه مراسم عروسی، یه بچه ای میاد داخل بخش مردونه و به یه حاج آقائی میگه، حاج آقا! خانمتون دم در با شما کار دارند. حاج آقا هم پا میشن میرن بیرون و بعد از چند دقیقه که برمی گردند، یکی از حضار، به شوخی میگه : حاج آقا! گونه شما یه کمی قرمز رنگ شده مثل اینکه... و حاج آقا، با عجله، با گوشه عباشون شروع می کنند به پاک کردن گونه...

................................................................
................................................................

روی پیشانی بعضی ها، جای بوسه خدا هست، چیزی که با گوشه هیچ عبائی هم پاک نمی شود، البته هر چشمی هم نمی تواند بیند. کاش که بشناسیم و قدر بدانیم.

به شعر زیبائی بر خوردم که ظاهراً از مرحوم اقبال لاهوری باشه :

نشود فاش کسی آنچه میان من و تست
تا اشارات نظر نامه‌رسان من و تست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و تست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه‌ی عشق نهان من و تست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و تست

این همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت
گفت‌وگویی و خیالی ز جهان من و تست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل
هرکجا نامه‌ی عشق است، نشان من و تست

سایه زآتشکده‌ی ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و تست


حیات جاودانی

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 85/2/11 6:37 عصر

بنام خدا

وقتی تو نیستی،
پرنده های شاد بهاری،
همان بهتر که نخوانند...
رقص شمشاد، همان به که در آغوش نسیم، پا نگیرد...
وقتی تو نیستی،
شاپرکها، در پای کدام گل، به طنازی می نشینند؟

بوی عشق را، می شود شنید،
امّا... کو خبری از تو....
خوشا شرجی هوای عشق...
خوشا از پسِ عشوه ای جانکاه،
لذّتِ حیاتی جاودانی،...

چه خوب که...
حتی به شراب نگاهی، مدهوشم نکردی...
چه خوب که...
این اشکهای نهانی، دامان هیچکس را تر نکرد...
چه خوب که...
نماندی و ماندم،
هرچند خسته، اما
هنوز در بقچه ام، چند تکه آهی مانده، تا با اشک در آمیزم
خدا روزی رسان است...

اینها خطاب به هیچکس نیست...
خطاب به خودم است...
یاعلی


خدا در بتخانه

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 84/9/5 11:42 صبح

بنام خدا
در مثنوی طاقدیس (ملااحمدنراقی) آمده که : میرفندرسکی از بلاد هند می گذشت. به شهری رسید که همه مردمش بت پرست بودند. بین او و بزرگان شهر از برهمنان و بت پرستان مباحثات زیادی در باب اعتقاد و دین درگرفت. در آخر بزرگ برهمنان گفت : همه صحبتهای شما بر پایه منطق بود، اما حق بر پایه واقعیت است و اگر حرف شما و دین شما بر حق است، چرا تنها مسجد مسلمانان شهر، با گذشت چند دهه از ساخت آن، رو به ویرانی نهاده و ترک بر ساخت آن وارد آمده، اما بتخانه ما صدها سالست که پابرجاست. این نشان از حقانیت ما دارد و
بقیه هم که دستاویز خوبی بدست آورده بودند، شروع کردند به پروراندن این سخن و گشودن زبان طعن به میر.
میر در پاسخ گفت: اتفاقاً درست همینست، چرا که اسمی در مسجد مسمانان خوانده شود، که کوه در تجلی تاب ان نیارد و دریاهای خروشان تحمل نتوانند آورد، چه برسد به خشت و گل مسجد، اما در بتخانه شما این اسم بزرگ و این معبود قهار خوانده نمی شود.
بزرگ برهمنان بلافاصله گفت، اگر اینچنین است، بیا اینجا و هر چه خواهی اسم خدایت بیاور و سجاده بگشا و عبادت کن.
میر ، دل به ایزد یکتا داد، بر غیرت حق اعتماد کرد. بناگاه بر او الهام شد که مترس و عصایت بینداز(اشاره به داستان حضرت موسی). پس بانگ زد بر برهمن که فردا موعد ما و شماست.
به بتخانه بیایم و نام خدا را به شما بنمایانم.
پس به خلوتی روی آورد و با خدا شروع به مناجات کرد که ای خالق بی نیاز، من را چه به بت شکنی؟ من هنوز اسیر بت نفس خویشم. آنچه وعده دادم با تکیه بر توحید تو بود و غیرتت. خود به من الهام کردی که بگویم. من هیچ هیچم و خود راه بنمای که خود دانی... تا به صبح مشغول مناجان و تضرع و گریه و زاری با حق بود.
پس صبح به سوی بتکده روان شد و همه مردم شهر در گرداگرد آن جمع بودند. پس با ذکر خدا بر لب و یاد او در دل وارد شد . بر روی پشت بام آن رفت و شروع کرد به گفتن اذان. تا گفت الله اکبر، لرزه ای در همه شهر در گرفت و همه، از کوچک و بزرگ، بی اختیار الله اکبر بر زبانشان جاری شد. حتی کودکان شیرخوار و چهارپایان وگاو وگوسفندها.
اذان را به اتمام رساند و داخل بتخانه شد. سجاده را گشود وبه نماز ایستاد. تا دستها را بالا برد و تکبیر گفت، شنید که در و دیوار وبتها و زیور آلات و همه و همه، با او الله اکبر می گویند و
زمین و ستونها در حال لرزش است. با عجله به بیرون دوید.
بناگاه، کل ساختمان فرو ریخت، همه بتها، زیور آلات و... به صورت گردی در آمد و به باد سپرده شد و هیچ نشانی از بت و بتخانه برجای نماند.
آنگاه بود که همه مردم شهر، به یکجا بر گذشته باطل خود تاسف خوردند و نوای توحید
در شهر طنین انداز شد.(پایان حکایت).

.....................................................................

یک حدیث هم دیدم که حیفم میاد براتون نقل نکنم :


امام على علیه السلام : چیزى را مى‏گویم که پیش از این به کسى نگفته‏ام. روزى از پیامبر صلی الله علیه و آله خواستم که براى من آمرزش بخواهد. فرمود: «مى‏کنم». پس برخاست و نماز گزارد و چون دستانش را به دعا بلند کرد، گوش فرا دادم، شنیدم که مى‏فرماید: «خدایا، به حقّ على نزد تو، على را بیامرز!».
گفتم: اى پیامبر خدا! یعنى چه؟ فرمود: «آیا نزد خدا کسى گرامى‏تر از تو هست که با او به خدا شفاعت جویم؟!». (شرح نهج‏البلاغة: ٢٠/٣١٦/٦٢٥.)

حالا یا علی مدد


نصیحت دوستانه

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 84/6/3 11:32 صبح

سلام خدمت همه عزیزانم. ببخشید که دیرگاهیست خدمت نمی رسم. ترافیک و ... خودتون بهتر میدونید که ...

شعر آقای زروئی نصرآباد خطاب به طنزنویس مقیم خارج، سید ابراهیم نبوی را جائی دیدم خوشم اومد، گفتم براتون بیارمش. این آقای طنزنویس، مدتی است که به وطن پشت کرده و ساز مخالفان این خاک آسمانی رو سر میده. اوس ابوالفضل عزیز در این شعر که ظاهراً قبل از مهاجرت آقای نبوی به خارج از کشور سروده شده، سعی کرده ، کمی به سبک شعرا و ادبای امروزی، ایشون رو نصیحت کنه.پیشاپیش از بعضی از الفاظ که در شعر آمده و حیفم آمد حذفش کنم، عذرخواهی می کنم، این از اقتضائات طنز است و خیلی بعید میدونم اهل نظر، خیلی به شاعر که سروده (و البته بنده که نقل کرده ام) خرده بگیرند.

خدمت‌ مستطاب‌ ذوالتکریم / حضرت‌ شیخ‌ سید ابراهیم‌
به‌ تو از جانب‌ تمامی‌ خلق / یک‌ «سلامٌ علیکم‌» از ته‌ حلق‌
یک‌ سلام‌ علیک‌ طولانی / سرش‌ این‌جا تهش‌ بریتانی‌
یک‌ سلام‌ قرین‌ به‌ سوز جگر / چون‌ سلام‌ شیوخ‌ بر منبر
بعد اظهار دوستی‌ و سلام / دارد این‌ بنده‌ چهار- پنج‌ کلام‌
تو که‌ در طنز صاحب‌نظری / مگر از کار ملک‌ بی‌خبری‌؟
طنز –گفتند- پایه‌ می‌خواهد / نقد پرمایه خایه می‌خواهد
در جهانی‌ که‌ مایه‌اش‌ سختی‌ است / خایه هم‌ از ادات‌ بدبختی‌ است‌
شد بسی‌ آدم‌ گرانمایه / کله‌ پا با هزار من‌ خایه
[صحبت‌ از خایه است‌ و شیرین‌ است / شعر تخمی‌ که‌ گفته‌اند این‌ است.]
تو در این‌ روزگار وانفسا / داخل‌ باغ‌ نیستی‌ چه‌ بسا
شده‌ در خطبه‌های‌ آدینه / هتک‌ اهل‌ قلم‌ نهادینه‌
فی‌المثل‌ شخص‌ اکبر گنجی / -گرچه‌ از حرف‌ بنده‌ می‌رنجی‌ -
می‏شود عاقبت هدر خونش / می گذارند دستکم کونش
 اکبر گنجی‌ آشنای‌ من‌ است / یار دیرین‌ و باوفای‌ من‌ است‌
می‌کنم‌ کیف‌ از نوشته‌ او / صبحت‌ تازه‌ و برشته‌ او
می‌نویسند - حیف‌، بعد عدم‌ / روی‌ گورش‌: «شهید راه‌ قلم»‌
آن‌ چنان‌ مرگ‌ و این‌ چنین‌ مرده / هر که‌ گفته‌ شهید گُه‌ خورده‌!

تو که‌ در نقد و طنز استادی / نه‌ که‌ از هفت‌ دولت‌ آزادی‌
می‌نویسی‌ در آریا و نشاط / تند و بی‌احتیاط‌ و با افراط‌
به‌ خیالت‌ که‌ توی‌ سوئیسی / که‌ خودت‌ دلبخواه‌ بنویسی‌
تو که‌ یک‌ دفعه‌ پنج‌- شش‌ هفته / چوب‌ در پاچه‌ات‌ فرو رفته‌
تو که‌ زندان‌ کشیده‌ای‌ اخوی / طعم‌ آن‌ را چشیده‌ای‌ اخوی
می‌رسد ناگهان‌ یکی‌ الکی / از همین‌ بچه‌های‌ ده‏نمکی‌
 می‌نماید تو را میان‌ گذر / امر معروف‌ و نهی‌ از منکر !
[آلت‌ فعل‌ او زبان‌ خوش‌ است / رویش‌ البته‌ یک‌ کمی‌ تُرُش‌ است‌
می‌شود بیخت‌ از زمین‌ کنده  / می‌روی‌ لای‌ دست‌ پوینده‌]

بود راننده‌ای‌ زمان‌ قدیم / شوفر خط‌ شوش - شابدولعظیم‌
در وصیت‌ نوشت‌ با فرزند / که‌ بیا بشنو از پدر این‌ پند
گر مسافر کند تو را تحسین / که‌ برو تندتر، نکن‌ تمکین‌
میل‌ دارد هر آدمی‌ لابد / که‌ رسد زودتر به‌ مقصد خود
تو به‌ گفتار خلق‌ گوش‌ نده / برو آهسته‌، گاز توش‌ نده‌ !
اسب‌ شد مبتلا به‌ جفتک‌ و گوز/ «شتر آهسته‌ می‌رود شب‌ و روز»
رفتم‌ آهسته‌ بنده‌ تا مادرید / تند رفت‌ آن‌ یکی‌ به‌ قم‌ نرسید

در کج فهمی گوید

خانمی دوستدار شعر و سرود/از قضا پیش بنده آمده بود
گفتمش بحث شعر شیرین است/ ویژگی های شعر خوب این است
محکم و آبدار و پابرجا/گرم و احساسی و بلند ورسا
خانم از  گفته های من رنجید/سرخ شد بعد آن که لب ور چید
گفت:ای بی حیا چه پررویی!/وصف [ک...] است این که می گویی!
هر کسی حرف را غنی و فقیر/می کند طبق میل خود تفسیر
بالاخص طنز را که هست مدام/پر از ایهام و نکته و ابهام
گر نویسی ز کفش و دمپایی/باز بر می خورد به یک جایی
شب نویسی ز آدمی مرده/صبح بینی به زنده برخورده

در مذمت‌ اهل‌ زمانه‌ فرماید

نشوی‌ شادمان‌ اگر گه‌گه / خلق‌ گویند به‌به‌ و چه‌چه‌
این‌ جماعت‌ که‌ شاد و خندانند / داخل‌ آدمت‌ نمی‌دانند
آن‌ که‌ می‌گفت‌ آفرین‌ پسرک / گوید - ار مبتلا شوی - «به‌ درک»
آن‌ که‌ گوید دم‌ فلانی‌ گرم / گوید آن‌ روز «باشه‌ دندش‌ نرم»
باشد اکنون‌ به‌ «نرخ‌ زر» ورقت / توی‌ زندان‌ قصر «کون لقت»!

در حکایت‌ شمس‌الواعظین که جان به در برد و رجوع به حکایت شیرین خایه‌

گفته‌ بودی‌ جناب‌ شمس‌ الوا  / -که‌ «عظین‌»اش‌ نشد در آن‌جا، جا-
چرت‌ و پرت‌ مرا پسندیده / به‌ افاضات‌ بنده‌ خندیده‌
خود ایشان‌ کنار دفتر  «توس»  / متهم‌ شد به‌ خائن‌ و جاسوس‌
حضرتش‌ وقت‌ آمدن‌ سرکار / شد مواجه‌ به‌ لشکر انصار
اندر آن‌ تنگنای‌ بیم‌ و امید / ریش‌ او هم‌ به‌ داد او نرسید
آن‌ یکی - یا یکی‌ از افرادش - / سرپایی‌ نمود ارشادش‌
زان‌ وقایع‌ اگر چه‌ جان در بُرد / لیکن‌ البته‌ چند مشتی‌ خورد
آن‌ برادر اگر چه‌ مشت‌ زدش‌ / کرد مردی‌ نزد به‌ جای‌ بدش‌
لطمه‌ اصلاً به‌ پایه‌اش‌ نزدند / هیچ‌ مُشتی‌ به خایه اش‌ نزدند
مانده‌ آن‌ مشت‌ هم‌ به‌ طالع‌ سعد / مطمئناً برای‌ دفعة‌ بعد
به چه دردی بگو که فی الغایه/می خورد سردبیر بی خایه؟!

درفواید خایه ولزوم محافظت از آن فرماید

مردمان را در این جهان فرزند/نیست چون خایه چیزی ارزشمند
مرد را در جهان ز خشک و ز تر /نیست چیزی ز خایه واجب تر
ران مرغ آیت لوندی اوست/«تخم» او رمز سربلندی اوست
پیش فرزانگان ز عصر حجر/دنبلان بوده از جگر بهتر
گر کنی همنشین با نخودش/ تره هم می رود به تخم خودش
هی به تخمت حواله دادی مفت/تخم اگر بشکند چه خواهی گفت؟
گر نخواهی رسد به بیضه خراش/حافظ بیضه ی حکومت باش!
                            ***
در اعتذار و ختم کلام فرماید
الغرض بنده خیر خواه توام/مخلص لطف گاه گاه توام
 «سین الف نون » مهربان منی/نورچشمی عزیز جان منی
یک کمی تند می روی گاهی/ور نه خوبی گلی ملی ماهی
شعر ما باعث مرارت شد/عذر می خواهم ار جسارت شد
بهر تعظیم می شود دولا/دوستدار صمیمی ات  «ملا»

ابوالفضل زرویی نصرآباد-پاییز ۱۳۷۸


موعد دیدار کجاست؟

ارسال  شده توسط  پیامهای محبت در 84/2/3 11:53 صبح

بنام حق
...
آیا رهائی، همان بند بیکرانی است...
که خیالش هرشب، به رویاهای دل ما، سر میکشد؟
آیا، این، همانست؟
آیا باد، دارد بوی شهر شما را به مشامم میرساند؟
آیا این گنجشگان پرهیاهو، از چشمه های شهر شما
نوشیده اند؟
آیا این راه وهم انگیز، به آن دروازه های سبز میرسد؟

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش          آتش طور کجا موعد دیدار کجاست...

یا حق


<      1   2   3   4   5      >